هستیشناسی، معرفتشناسی و روششناسی
طبق یک تقسیمبندی معروف، مسائل فلسفه تحقیق را میتوان به دو حوزه هستیشناسی و معرفتشناسی تقسیم کرد. حوزه اول به این میپردازد که جهان متشکل از چه موجوداتی است. اما در حوزه دوم به این پرداخته میشود که چگونه میتوان معرفتی نسبت به این موجودات حاصل کرد. به عبارت دیگر فارغ از این موضوع که در جهان چه هست و چه نیست معرفتشناسان، خود شناخت ما را مورد مطالعه قرار دادهاند و میخواهند بدانند چگونه این جهان را درک میکنیم و میشناسیم.
طبق تعریف میتوان فهمید که یکی از مهمترین مباحث فلسفی پیرامون روشهای تحقیق مساله معرفتشناسی است چرا که منظور از روش چیزی نیست جز راه کسب دانش و از آن جا که این راه به نوعی باید رسیدن ما را به دانش تضمین کند خود به خود این سؤال پیش میآید که چگونه این راه ما را به مقصود خود میرساند؟ به عبارت دیگر، مبنای معرفتشناختی روش مورد نظر چیست و محدوده و شکل معرفتی که می تواند برای ما ایجاد کند تا کجاست (ما را به چه نوع دانشی می رساند)؟
از سوی دیگر، از آنجا که روش تحقیق قرار است دانشی درباره جهان اجتماعی ارائه کند، این مساله که ماهیت جهان پیرامون ما چیست (یعنی هستیشناسی) اهمیت زیادی پیدا می کند. برای مثال فرض کنید موضع هستیشناختی ما این باشد که جهان صرفا در تصور افراد وجود دارد و بیرون از تصور افراد جهانی نیست. بنابراین تنها راه شناخت این جهان درک تصور افراد از این جهان است و تمرکز روش باید بر انتقال کامل و جامع این تصور استوار شود. یا، به عنوان مثال، ممکن است ما باور داشته باشیم که در جهان فقط افراد وجود دارند و چیزی به نام ساختار اجتماعی وجود مستقلی ندارد که قابل تقلیل به افراد نباشد.آیا تا کنون از خود پرسیده اید یک سازمان چگونه به طور مستقل می تواند منشاء اثر باشد؟ از یک دیدگاه خاص، هر اتفاقی که در درون یا بیرون یک سازمان مرتبط با آن رخ می دهد نتیجه اقدام یا تصمیم یک فرد خاص است؛ پس سازمان یک موجود واقعی نیست. در این صورت روشی فردگرایانه اتخاذ خواهیم کرد که در آن تنها به رفتار و عقاید افراد پرداخته می شود و نقشی برای کلیتهایی نظیر فرهنگ سازمان یا ساختار روابط آن (مستفل از افراد) قائل نخواهیم بود.
بنابراین روششناسی با مجموعهای از سؤالات هر دو حوزه (هستیشناسی و معرفتشناسی) روبهروست که موضعگیری در هر کدام از این دو حوزه تأثیر مهمی بر دیدگاه ما نسبت به روش میگذارد. حتی اگر نخواهیم به تأمل در این باب بپردازیم که روش مورد استفاده ما چه پیشفرضها و چه تبعات فلسفی در خود نهان کرده، نمیتوان وجود این پیشفرضها و تبعات را منکر شد. در ادامه پنج رویکرد مختلف در روششناسی علوم اجتماعی معرفی شدهاند که برای درک بهتر هر کدام، مختصری از مواضع هستیشناختی و معرفتشناختی رویکرد مورد نظر توضیح داده شده است. به علاوه پدیده اجتماعی «انقلاب» به عنوان مثالی از یک موضوع مهم در علوم اجتماعی انتخاب شده تا دریابیم هر کدام از این رویکردها چگونه این پدیده را تحلیل خواهند کرد.
1- پوزیتیویسم: اثباتگرایی یا پوزیتیویسم رویکردی با قدمت بیش از دویست سال است که همزمان با تولد جامعهشناسی توسط بنیانگذار این رشته، آگوست کنت، به کار برده شد و پس از گذشت نزدیک به صد سال بار دیگر خود را در قالب جدیدی با نام پوزیتیویسم منطقی در حلقه وین زنده کرد و امروزه نیز خود را در اشکال جدید رفتارگرایی نمایان کرده است. کنت که در زمان خود مقهور رشد علوم طبیعی از یک طرف و درگیر نابسامانیهای اجتماعی زمان خود – برای مثال انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی – بود قصد داشت با بکارگیری روشهای پذیرفتهشده در علوم طبیعی، قوانین جامعه را کشف کند و مسیر رشد و تکامل جامعه را مشخص کند.
بسیاری از دیدگاههای کنت بعد از او دیگر خریدار نداشت اما خطوط اصلی پوزیتیویسم حفظ شد. طبق این رویکرد روش قابل قبول در علوم طبیعی حتماً باید مبتنی بر تجربه باشد و بنابراین علم از دیگر حوزههای معرفت انسانی که مبتنی بر تجربه نیستند – از قبیل دین، جادو، اسطوره و … – جداست. در این چارچوب، علوم اجتماعی بخشی از دایره علوم در کنار علوم طبیعی است و تفاوتی با آنها ندارد. مشخصا، مشابه با روش آزمایشهای علمی، اگر چه تصورات ذهنی افراد می تواند متفاوت باشد واقعیت تجربی جهان بیرونی خود را بر حواس ما تحمیل می کند و درستی یا نادرستی تصورات ما را می تواند اثبات کند. علاوه براین نه تنها میتوان پدیدههای اجتماعی را مانند علوم طبیعی با مشاهده تجربی و آزمون تجربی مطالعه کرد بلکه میتوان قوانینی معتبر از جامعه کشف کرد که مانند قوانین علوم طبیعی کاربرد نیز داشته باشند. به همین سبب پوزیتویسم را گاه اثباتگرایی ترجمه می کنند: در این دیدگاه یافته های محققین منجر به کشف و اثبات اصول غیرقابل تغییر جهان اجتماعی می شود.
یکی از پژوهشهای معروف درباره انقلاب که میتوان آن را در زمره تحقیقات پوزیتیویستی دانست مطالعه تدا اسکاچ پُل با نام «حکومتها و انقلابهای اجتماعی» است. در این تحقیق اسکاچ پل سه انقلاب متفاوت فرانسه، روسیه و چین را مورد مطالعه قرار داده است و نشان داده که این سه انقلاب در عین تفاوتها دارای ساختاری مشابهاند و این ساختار پیامد به درک افراد از کاری که انجام می دهند (مثل اهداف انقلاب) بستگی ندارد، بلکه از قوانین اجتماعی خاص خود پیروی میکند: هر سه انقلاب در جوامعی روستایی و فقط زمانی به وقوع پیوست که ساختارهای اداری و نظامی حکومتی تحت فشار رقابتطلبیهای دیگر کشورها فروپاشیده بود. در این شرایط با فروپاشی ساختارهای حکومتی، مشروعیت حکومت از بین میرود و نیروهای انقلابی – دهقانان و تودهها – قدرت را به دست میگیرند.
2- تفسیرگرایی: رویکرد دیگری که آن هم مانند پوزیتیویسم در قرن نوزدهم شکل گرفت تفسیرگرایی نام دارد و ریشه آن به سنت فلسفی آلمان ( به خصوص کانت و ویلهلم دیلتای) بر میگردد. این رویکرد پیوند تاریخی نزدیکی با هرمنوتیک و مباحث تفسیر متون مقدس دارد و جایگاه یگانه ای به موضوعاتی چون معنا، فهم و تفسیر می دهد. در این رویکرد پدیدههای اجتماعی را باید در نظر گرفتن معنایی که کنشگران برای آن قائلند فهم کرد چرا که آنچه رخ می دهد در اثر فهم افراد حاضر در موقعیت شکل می گیرد و بدون در نظر گرفتن معنای مورد نظر آنها، درک پدیده مورد نظر ناممکن است. به بیان دیگر، واقعیات اجتماعی برآمده از کنش کنشگران است و فهم این واقعیات فقط در گذر از ذهن و فعل کنشگر امکانپذیر است.
اما اگر فقط کنشگران هستند که در واقعیت وجود دارند و نه واقعیتی فراتر و مستقل از آنها، ساختارهای منظم موجود در جامعه از کجا آمدهاند؟ جواب تفسیرگرایان به این سؤال به دو گونه است. از یک نگاه تعداد زیادی از نظمهای موجود اتفاقی هستند و ساختاری واقعی در پشت آنها نهفته نیست. برای مثال این یک پیامد ناخواسته و اتفاقی است که بین درجه سردی هوا و میزان خودکشی افراد همبستگی وجود دارد؛ چرا که دمای هوا در معنای کنش کنشگران تأثیری ندارد. از نگاه دوم برخی از نظمها حقیقتاً پایدار و معنادار هستند اما دلیل آن فقط این است که خود نیز برآمده از کنش معنادار تکتک افراد هستند. برای مثال این که بازار آزاد در شرایط خاصی به صورت خودبهخودی به سمت تعادل عرضه و تقاضا میرود به خاطر تصمیمگیری مشخصی است که تکتک افراد سعی در بیشینه کردن مطلوبیت خود به صورت عقلانی دارند و چون این ویژگی بین همه افراد مشترک است طبیعتاً برایند مجموعه افراد نیز در مقیاسی بزرگتر رفتار خاصی از خود نشان میدهد.
در کارهای ماکس وبر که یکی از موثرترین نظریه پردازان این رویکرد به حساب میآید هر دو نگاه بالا به چشم میخورد. وبر تا آن جا که بتوان صورتی عقلانی برای کنش افراد در نظر گرفت دیدگاه دوم و در غیر این صورت دیدگاه اول را اتخاذ میکند. اما در جریانهای بعدی این رویکرد، محققان به طور کلی دو دسته شدهاند: آنهایی که قائل به نوعی عقلانیت مشترک در انسانها هستند به نگاه دوم متوسل میشوند و با توسعه این دیدگاه در قالب نظریه اجتماعی، نظریاتی درباره انتخاب عقلانی ارائه کردهاند. اما آنها که میلی به این مفهوم عقلانیت ندارند، خود را درگیر ساختارهای اتفاقی و بیمعنا در سطح اجتماعی کلان نمیکنند و به همین خاطر تحقیقاتشان متمرکز بر سطح خرد و روشهای فردی فهم و کنش اجتماعی است و حداکثر می کوشند عمومیت یک دیدگاه را در میان افرادی که در یک جامعه یا فرهنگ خاص زندگی کرده اند نشان دهند. اثنومتودولوژی، جامعهشناسی پدیدارشناختی و … جزو این دستهاند.
بنابراین یک تفسیرگرا در مواجهه با پدیده انقلاب به جستجوی معنای مشترک یا غالبی می پردازد که نیروهای انقلابی به فعالیتهای خود (نظیر مبارزه برای سرنگونی رژیم) میدهند. از این دیدگاه، با درک و تفسیر عمیق این معنا و ریشه های آن می توان نشان داد که چگونه تغییری اساسی در مقیاس کلان جامعه به وقوع پیوسته است.
3- رویکرد انتقادی: این رویکرد که بیشتر در جامعه شناسی رواج دارد، ریشه در کارهای کارل مارکس دارد و بعد از او به طرق متفاوتی ابتدا توسط لوکاچ و سپس مکتب فرانکفورت بسط یافته است. جنبشهای دیگری مانند فمینیسم هم با این رویکرد همراستا هستند، اگرچه سعی در احیا و بازسازی آن در جهات گوناگون داشتهاند. وجه مشخصه این رویکرد تمرکز آن بر عدم توزیع برابر قدرت بین گروههای اجتماعی مختلف است و تلاش می کند از طریق آگاهی بخشی مسیر را برای اصلاح و تغییر اجتماعی در راستای برابری بیشتر هموار کند. بنابراین، در حالی که دیگر رویکردها در راستای اعتلای شناخت نظری ما گام برمیدارند، رویکرد انتقادی نگاهی فراتر از شناخت نسبت به موضوع تحقیق دارد. به عبارت دیگر تحقیق نظری مادامی که فقط به معلومات قبلی ما چیزی انباشت کند رسالت خود را انجام نداده است. رسالت نظریه آنگاه انجام میشود که آگاهی فرد از موقعیتش در جهان افزایش یابد و به این ترتیب قدرت سلطهگر را در عمل نفی کند و تغییری در ساختار ناعادلانه قدرت و اقتدار به وجود آورد.
در این دیدگاه، هر فرد بنا به تجربهای که از زندگی خویشتن دارد نظری در باب جهان میپروراند که گاه او را در حصار موقعیتش محبوس میکند. وظیفه علوم اجتماعی، آگاهی بخشیدن به افراد درباره اجتماعی پیرامونشان است به نحوی که منجر به تلاش آدمیان برای رهایی خودشان بشود. اما از آن جا که اشکال سلطه یک گروه بر گروه(های) دیگر از زمانی به زمان دیگر تغییر میکند (سلطه اربابان بر رعایا، بورژوازی بر پرولتاریا، مردان بر زنان، صاحبان رسانه بر شهروندان و … )، متفکر انتقادی در قید حفظ یک نظریه ثابت برای همه زمانها و مکانها نیست بلکه سعی میکند از طریق تحلیلی که از شرایط تاریخی زمانش و اشکال سلطه ارائه می دهد، زمینه آگاهی رهایی بخش را در میان گروه تحت سلطه ایجاد کند. از این نظر، اگرچه جنبش نظریه انتقادی دنباله روی ایده های عصر روشنگری است، به جای آنکه –مثل پوزیتیویسم- به دنبال افزایش کنترل بر جامعه باشد (که خواه ناخواه یک گروه را بر جامعه مسلط می کند) به دنبال زمینه سازی تغییر در جامعه و از طریق افراد جامعه در راستای آرمانهای برابری و آزادیخواهی است. البته این تلقی از کارکرد علوم اجتماعی، به خاطر این که بسیاری از مسائل دیگر را مدنظر قرار نمیدهد مورد نقد جدی دیگر رویکردهاست.
بر این اساس، مبانی هستی شناسانه و معرفت شناسانه محققین رویکرد انتقادی بستگی زیادی به تحلیل او از اشکال سلطه موجود در جامعه دارد وممکن است به پوزیتیویسم یا تفسیرگرایی نزدیک باشد و یا واقع گرایی را مبنای خود قرار دهد. در سالهای اخیر، عمده تمرکز پژوهشگران این رویکرد به دیدگاههای واقع گرا یا تفسیرگرا نزدیک بوده است. از آنجا که یک نظریهپرداز انتقادی سعی میکند شیوههای سلطهگری و سلطهجویی عصر خود را کشف کند و دیگران را از موقعیت خود آگاه کند، برای او انقلاب بیشتر یک آرمان یا شکلی از رهایی است و غالبا موضوع تحقیق نیست مگر این که نشان بدهد در اثر یک انقلاب چگونه یک نظام سلطه جدید ایجاد شده است و یا نظم قدیم بازتولید شده و در واقع انقلابی رخ نداده است.
4- پسامدرنیسم: تنوع افراد و جریانهای فکریای که به این عنوان منتسب شده اند و یا خود را منتسب کرده اند تا حدی است که نمی توان با اطمینان از یک ایده محوری در این رویکرد سخن گفت. با این وجود، اگر یک ایده مشترک بین همه این جریانها وجود داشته باشد همین پذیرش تنوع ادراکات و عدم امکان یا مطلوبیت برتری یافتن باورها و دانسته های یک گروه بر گروههای دیگر است. از این منظر، پسامدرنیسم ارتباط نزدیکی با نسبی گرایی پیدا می کند که مطابق آن هر فرد یا گروهی در جامعه بشری مجموعه باورهایی دارد که در قالب یک روایت درباره هستی (از جمله جهان اجتماعی) بیان می شود و هیچیک از روایتها بر روایتهای دیگر رجحانی ندارد. بخش عمدهای از رویکرد پسامدرنیسم مبتنی بر ایده های پساساختارگرایی است که در اواخر قرن بیستم در فرانسه توسعه و رواج پیدا کرد. اما ما به جای آن که به این جریان و خاستگاه آن بپردازیم ایدههای پیتر وینچ و تامس کون – که هیچ کدام پساساختارگرا نیستند – را کمی توضیح میدهیم؛ چرا که ما را سادهتر به جهتگیری کلی این رویکرد یعنی نسبیگرایی نزدیک میکند.
ایده وینچ مبتنی بر جریانی در فلسفه تحلیلی است که چرخش زبانی نام دارد. طبق این رویکرد وظیفه فیلسوف گرهگشایی از پیچیدگیها و ابهامهای زبانی است و نه چیز دیگر. به عبارتی تنها موضوع فلسفه، عبارت است از زبان و رابطهاش با واقعیت. یعنی فیلسوف باید مفاهیم یک دستگاه زبانی، رابطه منطقی این مفاهیم با یکدیگر و رابطه آنها با واقعیت را مشخص کند. به علاوه معنا از پی کاربرد قواعد زبانی به وجود میآید و فیلسوف این قواعد را کشف میکند. طبق این تعریف از فلسفه، وینچ دانشمند علوم اجتماعی را همان فیلسوف میداند که در پی فهم زبانهای مختلف است. اما در این جا فقط زبان طبیعی مد نظر نیست بلکه تمامی روابط اجتماعی ما بیان ایدههایی راجع به واقعیت است. و این بیان در هر فرهنگی از قواعد خاصی پیروی میکند که شرح و تفسیر آن بر عهده دانشمند علوم اجتماعی است.
از آن جا که هر فرهنگ با مسائل اجتماعی خاصی مواجه است قواعد خاصی هم در ارتباط با آنها پرورش داده است و چون یک دسته از قواعد ارجحیتی بر دستهای دیگر ندارند مقایسه و داوری بین فرهنگها از طرف دانشمند علوم اجتماعی امکان پذیر نیست. هر فرهنگی از قواعد خاص خودش پیروی میکند و هر جامعهای شکل زندگی مخصوص به خود دارد. به علاوه علوم اجتماعی پیشبینی هم نمیتواند بکند زیرا هیچ تضمینی وجود ندارد که از قاعده همیشه به همان نحو پیروی شود. البته وینچ دسترسی فهم ما به دیگر جوامع را به طور کامل منتفی نمیداند و به این ترتیب از نسبیگرایی کمی فاصله میگیرد. او به مسائل معدودی چون مرگ میپردازد که بین همه فرهنگها مشترک است و در نتیجه برخی از پدیدهها را میتوان از فرهنگی به فرهنگ دیگر ترجمه کرد.
تقریبا همزمان با وینچ، تامس کون که از خاستگاه دیگری به مساله فلسفه علم پرداخته بود و توجه چندانی به نقش زبان نداشت، دیدگاههای مشابهی را درباره علوم به طور کلی مطرح کرد. او در اثر معروف خود به نام ساختار انقلابهای علمی منکر هر گونه نزدیک شدن علم به حقیقت در طول تاریخ میشود و سعی میکند با شواهد متعدد نشان دهد چگونه هر پارادایم روشها و نظریات خود را پرورش میدهد. عوض شدن یک پارادایم با پارادایم دیگر دلیل بر این نیست که پارادایم جدید بهتر از پارادایم قدیم است چرا که پارادایمها از اساس مقایسهناپذیرند. دلیل جانشینی پارادایم جدید صرفاً آن است که مشکلاتی که از درون پارادایم قدیمی ادراک می شود و یا ایراداتی که از بیرون به آن وارد می شود – و همه پارادایمها چنین مشکلاتی دارند – آن قدر زیاد شدهاند که منجر به بیاعتمادی نسبت به آن پارادایم شدهاند و پارادایم را در حالت بحران قرار داده اند. در چنین حالتی پارادایمهای رقیب سر بر میآورند و هر کدام اعتماد عموم را جلب کند جانشین پارادایم قدیم میشود.
مجموعه این ایده ها، در کنار جریان پساساختارگرایی که ذکر شد، زمینه ای را به وجود آوردند که در آن اساسا ماموریت تاریخی علم به عنوان نشان دهنده مسیر تعالی و پیشرفت مورد تردید قرار گرفت. در این دیدگاه، وظیفه آنچه علوم اجتماعی خوانده می شود ثبت روایت ها و دیدگاه های متنوع بدون اتخاذ یک دیدگاه برتر که بخواهد اعتبار دیدگاه های دیگر را بسنجد است زیرا هر نوع سنجشی از این دست همراه با شکلی از سلطه یک روایت و تلقی بر روایت های دیگر است که با اصول تنوع گرای پستمدرنیزم تعارض دارد. از این دیدگاه همین که بتوانند افراد از دیدگاه های گوناگون روایت های مورد نظر خود را بیان کنند و انتقال دهند کافی است و لازم نیست هدف علوم اجتماعی هدف بیشتری را دنبال کنند. بنابراین، در این دیدگاه ها، از یک انقلاب می تواند به تعداد افرادی که در آن درگیر بوده اند روایت وجود داشته باشد و هیچ یک از این روایت ها بر دیگری برتری ندارد، اما در اثر انتقال متقابل این دیدگاه ها بین افراد مختلف ممکن است هرکدام از آنها در درک و روایت خود تجدید نظری بکنند که نتیجه آن آگاهی عمیق تر آنها از آنچه رخ داد خواهد بود.
5- واقعگرایی انتقادی: واقعگرایی انتقادی تقریباً هم زمان با رویکرد پساساختارگرایی پدید آمده است اما چون که راهکارهایی در قبال مشکلات رویکرد قبلی در اختیار ما قرار میدهد میتوانیم آن را به عنوان رویکرد آخر بررسی کنیم. دامنه واقع گرایی انتقادی، علوم طبیعی را هم در بر میگیرد، اما از آنجا که شناخت بشری و محدودیت های آن را مبنا قرار می دهد تفاوت های بسیاری با رویکرد پوزیتیویسم دارد. یکی از تأثیرگذارترین متفکرین این رویکرد در حوزه علوم اجتماعی رُی بَسکار است که توجهی اساسی به مسأله هستیشناسی نشان داده است. بسکار معتقد است واقعیات موجود در جهان از جهت هستیشناختی چندلایهاند و یک لایه از این واقعیتها مربوط به ساختارهای اجتماعی است که علوم اجتماعی باید آنها را تحلیل کند. اما این تحلیل نمیتواند مستقل از دیگر سطوح هستی باشد چرا که این افراد هستند که ساختارهای اجتماعی را حفظ میکنند و آن را تغییر میدهند. اما در عین حال افراد به طور کامل ساختارهای اجتاعی را تغییر نمیدهند و لایهای جداگانه را در حوزه روانشناسی تشکیل میدهند.
بنابراین سطوح متفاوتی از هستی وجود دارد که هیچکدام قابل تقلیل به سطوح دیگر نیستند اما همزمان به یکدیگر وابستهاند. در مطالعه یک سطح، برای درک این وابستگیها به ناچار باید از سطحی به سطحی دیگر برویم و مکانیزمهایی را که در سطوح دیگر وجود دارند و بر سطح مورد نظر تأثیرگذارند کشف کنیم. برای مثال آن چه که در روان افراد میگذرد از مکانیزمهای روانشناختی تبعیت میکند که مسلماً بر واقعیات اجتماعی تأثیرگذارند اما به هیچ عنوان آن را تعیین نمیکنند. بنابراین وقتی پدیدهای اجتماعی رخ میدهد سؤال مهم برای دانشمند علوم اجتماعی آن است که مکانیزمهای موجود در لایههای مختلف چه باید بوده باشند تا این پدیده رخ دهد؟
علاوه بر این در این رویکرد بین درک بشری و واقعیت دو لایه وجود دارند که منجر می شوند شناخت ما همیشه ناقص و جزیی باشد. واقعیت (real) متشکل از موجودات حقیقی و روابط مابین آنهاست که ممکن است در معرض مشاهده مستقیم ما باشند یا نباشند ولی ما به دلیل دانش ناقص رویکرد درستی نسبت به آنها نداریم. در همه تحقیقات اجتماعی، بنا بر محدودیتهای گوناگون، تنها تعداد مشخصی از عوامل تاثیرگذار در نظر گرفته می شوند. از این رو، علاوه بر این که ممکن است ما در شناخت و تفکیک این عوامل از هم اشتباه کرده باشیم، حتی اگر بتوانیم تاثیرگذاری همه عوامل درنظرگرفته شده را نشان دهیم، همیشه این احتمال وجود دارد که عواملی بوده باشند که ما در نظر نگرفته ایم و در مطالعه فعلی هم موثر نبوده اند اما در واقعیت موثر هستند و ممکن است تاثیر خود را در مشاهده دیگری نشان دهند. لایه فعلی یا حقیقی (actual) متشکل از مجموعه عواملی است که در حال حاضر تاثیرگذار بوده اند ولی ما به دلایل مختلف ممکن است از آنها غفلت کرده باشیم. مثلا در مجموعه عوامل تاثیرگذار بر دمای جوش آب، شکل ظرف هم می تواند موثر باشد اما اگر ما از ظرفهای یکسانی استفاده کرده باشیم متوجه اهمیت این موضوع نخواهیم شد.لایه تجربی یا مشاهده (empirical) مجموعه مشاهدات و تجربه های محقق است که ثبت شده و بر اساس آنها درک و تفسیر ما شکل می گیرد.
ایده چندلایه بودن واقعیات و تلاش برای فهم سازکارهای علّی از طریق رفتوبرگشت بین لایهها فهم جدیدی از علوم اجتماعی و به طور کلی علم به ما میدهد که با دیدگاه های دیگر تفاوتهای اساسی دارد. همچنین در این ایده استفاده از گستره متنوعی از روشها به شرط آنکه با درک ما از لایه های مختلف و رابطه آنها با یکدیگر سازگار باشد قابل قبول است. مهمتر از همه، در این دیدگاه، هیچوقت شناخت کامل و نهایی به دست نمی آید اما از آنجا که انباشت دیدگاهها و مشاهدات به رد برخی نظریه ها و تثبیت برخی باورها منجر می شود (با فرض ثابت بودن جهان واقع) می توان امیدوار بود که در بلندمدت بشر به دانش بهتری دست پیدا کند. ایده انتقادی بودن در این رویکرد (برخلاف رویکرد انتقادی) ربطی به روابط قدرت ندارد و بیشتر متوجه ارزیابی مداوم پیش فرضها، روشها و باورهای مبنای تحقیقات پیشین برای رسیدن به درکهای جدیدتر است که در طی یک تلاش همگانی امکان پذیر می شود.
میتوان تصور کرد که محقق در این رویکرد چه نگاهی به انقلاب خواهد داشت. از دید او انقلاب پدیدهای اجتماعی است چندلایه و چندبعدی که از واقعیت آن تنها با گسترش دامنه و تنوع بخشی نظام مند به مشاهدات می توان پی برد و در عین حال باید همواره به دنبال پیدا کردن درک بهتر و عمیقتر از طریق مقایسه های نمونه های حقیقی بود.
برای مشاهده توضیحات دکتر روح الله هنرور در دوره مبانی تحلیل داده کیفی که در مدرسه تابستانه99 انجام شد، میتوانید به صفحه این درس مراجعه کنید.
برای مقایسه بهتر پنج رویکرد بالا از دید هستیشناسانه و معرفتشناسانه نسبت به علوم اجتماعی، جدول زیر را مشاهده کنید.
هستیشناسی | معرفتشناسی | |
پوزیتیویسم | واقعیتهای اجتماعی مستقل از ما همچون پدیدههای طبیعی موجودند. | برای شناخت حقیقی و اصیل نسبت به هر پدیده باید آن را مانند یک پدیده طبیعی مطالعه کرد. این شناخت اصیل مبتنی بر تجربه و فارغ از دیدگاههای شخصی و جانبدارانه است و منتهی به علم متقن می شود. |
تفسیرگرایی | چیزی به نام واقعیت اجتماعی مستقل از افراد وجود ندارد. غیر از جهان مادی معانی ذهنی نیز وجود دارند که کنشهای معنادار را شکل میدهند. | نظمهای موجود در سطح جامعه یا اتفاقیاند و یا با رجوع به افراد قابل فهماند. برای فهم پدیدههای اجتماعی باید به معنایی که خود به کنششان میدهند دست پیدا کرد. |
رویکرد انتقادی | واقعیات اجتماعی وجود دارند و بر ما تأثیر میگذارند. اما خود این واقعیات برای حفظ و یا تغییر خود نیاز به تغییر ادراک و کنش افراد دارند. | موقعیت عملی که هر فرد در زندگی کسب کرده است به شناخت او شکل میدهد. عمل و نظر هر دو از یکدیگر متأثرند و عقلانیت انتقادی علاوه بر شناخت به رهایی فرد کمک میکند. |
پسامدرنیسم | واقعیتی – اجتماعی، روانی، فیزیولوژیک و … – در پشت ظواهر نابسامان سطح، وجود ندارد. | هر کس به وسیله نظم ذهنی خود، واقعیات پراکنده موجود را در یک سیر خاص فهم میکند. فهم یک فرد هیچ رجحانی بر فهم دیگری ندارد. |
واقعگرایی انتقادی | جهانهای اجتماعی و فیزیکی در ارتباط با یکدیگر، چندلایه و پویا هستند که مکانیزمهای هر سطح بر سطح دیگر تأثیر میگذارد. اگرچه واقعیت را نمیتوان تغییر داد، همواره می توان انتظار جلوههای جدیدی از واقعیت داشت که درک ما را از این جهانها دگرگون می سازد. | فهم هر لایه از واقعیت منوط به درک سازکارهای علّی آن لایه و همچنین سازکارهای علّی موجود بین آن لایه و دیگر لایههاست. دانش همواره ناقص و نتیجه تجمیع مجموعه مشاهدات و تجربیات افراد به صورت نظام مند است. |