فرانتس کافکا چند ماه پیش از مرگش یکی از درخشانترین و غمانگیزترین داستانهایش را نوشت. در داستان نقب 1موجودی تنها، شبیه موش کور، برای محافظت از خود در برابر بیگانگانْ عمرش را صرفِ ساختن خانهای زیرزمینی و تودرتو کرده است. او در آغاز داستان میگوید «من نقب را تمام کردهام و ظاهراً موفق شدهام». ولی اطمینان او فوراً رو به تزلزل میگذارد: از کجا بداند استحکاماتش او را محافظت میکند؟ چطور میتواند مطمئن باشد؟ شخصیت اصلی داستانِ کافکا به چیزی جز ایمنی بینقص راضی نمیشود و ازاینرو نباید هیچچیز در محاسباتش مغفول بماند. در جهان کوچک نقبِ او همۀ جزئیات حائز اهمیت و «نشانۀ» بالقوۀ خطری قریبالوقوع هستند. عاقبت، او صدایی میشنود که تصور میکند از آنِ حیوانی مهاجم است. هرجا که میایستد صدا را به قوتِ یکسان میشنود. دست آخر معلوم میگردد منشأ صدا در بدن خودِ اوست: چهبسا صدای ضربان قلب یا صدای نفسهای بیامان اوست؛ حیات در وجود او صدایی میکند و فرومینشیند، اما او نگران چیزی دیگر است.
آن روز صبح که کافکا این کلمات را برای آقای باوئر نوشت نامههای سورن کییرکگور را خوانده بود. او برای نقابی که برای خودش تدارک میدید -ادیبی پارسا و علیل- دنبال منبع الهام میگشت. کافکا میگفت بیماریهراسی برای کسی که اعضای مدرسه
مدیر مدرسه
مدیر مدرسه
مدیر مدرسه
مدیر مدرسه
مدیر مدرسه
مدیر مدرسه
مدیر مدرسه
مدیر مدرسه
تمامی حقوق محفوظ است. استفاده از مطالب و محتوا، تنها با ذکر منبع مجاز است.